در بلیچ چه میگذرد!
مانگا: انیمه:
نویسنده: تایتو کوبه [1] کارگردان: آبه نوریوکی [2]
وضعیت: ادامهدار وضعیت: ادامهدار
تعداد قسمتها: 51 جلد، 462 قسمت تعداد قسمتها: 338 قسمت
ژانر: اکشن، ماجراجویی، دارم، شونن، ماوراءالطبیعه ژانر: اکشن، کمدی، درام، ماوراء الطبیعه
خلاصه داستان:
ایچیگو کوروساکی [3] پسر جوانی است که توانایی دیدن ارواح را دارد. همین ویژگی به او این امکان را میدهد که روکیا کوچیکی [4]، یک خدای مرگ [5](شینیگامی)، را ببیند. روکیا خدای مرگی است که در شهر کاراکورا [6] انجام وظیفه میکند و روانهای پاک را به جامعهی ارواح [7] و ارواح خبیث - یا آن طور که در داستان به آنها اشاره شده، هالوها [8] - را پاکسازی میکند.
این دیدار افتادن آهستهی سنگی کوچک است که موجب ریزش بهمنی بزرگ میشود: ایچیگو روکیا را میبیند. روکیا تلاش میکند هالویی را که به خانوادهی ایچیگو حمله کرده، از بین ببرد. روکیا زخمی میشود و هالو به خواهران ایچیگو دست پیدا میکند؛ ایچیگو بیثمر تلاش میکند تا آنها را نجات دهد. روکیا به عنوان آخرین گزینهی موجود به ایچیگو میگوید که به او اعتماد کند و شمشیرش را به بدن ایچیگو فرو میکند. نتیجه، انتقال تمامی قدرت روکیا به ایچیگو است: ایچیگو دیگر یک انسان-خدای مرگ است.
با گذر زمان روکیا روز به روز قدرتش را از دست میدهد و در نقطهی مقابل، ایچیگو روزانه قویتر و قویتر میشود. او به تدریج جای روکیا را پر میکند و بار وظایف او را به دوش میکشد و دقیقاً زمانی که آنها خود را با شرایط تطبیق دادهاند، دو خدای مرگ به شهر کاراکورا میآیند تا روکیا را دستگیر کرده و به جامعهی ارواح ببرند تا اعدام شود؛ چون روکیا با انتقال قدرتش به یک انسان، گناهی بزرگ مرتکب شده است.
همین دو نفر هستند که قدرت بخشیده شده از سوی روکیا به ایچیگو را از بین برده و او را به صورت یک انسان ناتوان و زخمخورده بر زمین تنها میگذارند و به بعدی دیگر میروند.
یکی از این دو نفر، پس از آن که در نبرد ایچیگو را شکست داده و او را زخمی کرده است، به او میگوید: «تو کندی، حتا در زمین خوردنت هم کندی.» و او را ناتوان و با غروری جریحهدار شده، رها میکند.
ایچیگو برای جبران مهربانی روکیا، علیرغم توانایی نداشتهاش سوگند میخورد که جان او را نجات دهد. حتا اگر لازم باشد نظم جامعهی ارواح را از بین ببرد. حتا اگر لازم باشد با تمام فرماندهان بجنگد. حتا اگر در راه بدست آوردن قدرت نبرد، تا پای مرگ پیش برود... حتا اگر تبدیل شدن به یک هالو، کمترین خطری باشد که تهدیدش میکند. و این آغاز راهی است طولانی که وی در پیش رو دارد.
شاید جملات کنپاچی زاراکی [9]، یکی از قویترین فرماندهان جامعهی ارواح، خطاب به ایچیگو توصیف دقیقی باشد از راهی که این قهرمان دوست داشتنی قدم به آن میگذارد:
«تو به دنبال دلیلی برای جنگیدن میگردی؟ چرا این مسئله را نمیپذیری که تو جویای جنگی؟ تو خواهان قدرتی. اینطور نیست ایچیگو؟ هر کسی که در جستجوی قدرت است، بدون استثنا طالب جنگ است. تو میجنگی که قویتر بشوی؟ یا این که قدرت بیشتر میخواهی تا بتوانی بجنگی؟ من نمیتوانم این را برایت بگویم. تنها چیزی که از آن به خوبی مطلعم، این است که افرادی مثل ما این گونه به دنیا آمدهاند. ما برای جنگیدن به دنیا آمدهایم. غریزهات، تو را به سوی جنگهای جدید خواهد کشاند و این تنها راهی است که تو داری. تنها راه برای قویتر شدن. بجنگ ایچیگو! اگر تو قدرتی میخواهی که بتوانی با آن دشمنت را کنترل کنی، شمشیری که در دست داری را بیرون بکش و او را بکش. این تنها گزینهای است که داری. این مسیری است که پیش رو داری و آن را پشت سر گذاشتهای.»
شخصیتها:
اگر بخواهیم به یکی از نقاط قوت بلیچ، که آن را از سایر داستانهای شونن متفاوت کرده اشاره کنیم، ناگزیر باید از شخصیتپردازی فوقالعاده قدرتمند آن صحبت کنیم. داستان سرشار از شخصیتهای قوی، متفاوت و قابل احترام است.
شاید بتوان کاراکترهای داستان را به سه گروه دستهبندی کرد: انسانها، خدایان مرگ، هالوها/ آرانکارها [10]. البته هرچه در داستان بیشتر پیش برویم، میبینیم شخصیتهایی هستند که این مرزها را میشکنند. بهترین نمونهاش خود ایچیگو است که در ابتدای داستان یک انسان-خدای مرگ به حساب میآید.
نکتهای که برای من در این داستان بسیار جذاب است، این است که برخلاف بیشتر داستانهای شونن و حتا فیلمهای اکشن/حادثهای که کاراکترها –به جز کاراکترهای اصلی- بیشتر «تیپ» هستند تا شخصیت، این داستان کمتر از تیپ استفاده کرده و مخاطب را به خوبی با شخصیتهایش، نقاط ضعف و قدرتشان، گذشته و انگیزههایشان آشنا میکند. البته باید به این مسئله هم توجه کرد که تایتو کوبه یک راوی بسیار خسیس و باحوصله است. هیچوقت به مخاطب اطلاعات اضافی نمیدهد. هیچوقت نمیگذارد فکر کنید یک شخصیت را به تمامی میشناسید. همیشه معماهای کوچک و بزرگی وجود دارند که ذهن بیننده یا خواننده را درگیر شخصیت میکند و او را مشتاق میکند بیشتر و بیشتر با داستان همگام شود....... بقیشو تو ادامه مطلب بخونید
دید تایتو کوبه به انسانها و ضعفهایشان یک دید صفر و یکی نیست. هیچگاه در داستان شما با یک شخصیت صد در صد سیاه روبرو نیستید. همان طور که قهرمانان داستان هم بدون ایراد نیستند. شما نمیتوانید از ضدقهرمانان متنفر باشید. در واقع نه تنها نمیتوانید متنفر باشید بلکه، شخصیت آنها به گونهای تعریف شده است که برایشان احترام زیادی نیز قائل میشوید. البته پیشرفت داستان نقش مهمی در این شناخت دارد. با این همه راوی شما را آن قدر درگیر ضدقهرمانان نمیکند که نخواهید شکست بخورند.
ضدقهرمانان این داستان، جنگجویانی مغرور و قدرتمندند که به دلایل خاص خود پا به میدان نبرد میگذارند و خودخواسته میجنگند. در این داستان تأکید زیادی بر ارادهی فردی و تصمیمات آنها شده است. برخلاف ناروتو [11] که تقدیر و سرنوشت نقش مهمی در زندگی دارد، شخصیتهای بلیچ دستبسته نیستند و حتا زمانی که تقدیر، سرنوشتی اجتنابناپذیر برایشان رقم میزند، با سری افراشته با آن روبرو میشوند.
تایتو کوبه به خوبی شخصیتها را با نخ حوادث به هم متصل میکند. به جا از فلشبک استفاده میکند و خاطراتی را بیان میکند که دری جدید روی شناخت شخصیت بر مخاطب میگشاید. همچنین تخصص او در این است که شخصیتهایش را به سخره بگیرد. این مورد بیشتر در انیمه دیده میشود. شخصیتهایی که در داستان بسیار قابل احترام، کاریزماتیک و ستودنی هستند، بعضاً در داستان و عموماً در قسمت طنز پایانی داستان، دست به اقداماتی میزنند که مخاطب را به خنده میاندازد و یادآوری میکند آنها هرچند بسیار بزرگند اما علایق، ضعفها و عادات خاص خود را دارند.
قهرمانان: از آنجا که قهرمانان این داستان بسیار زیاد و همچنین جذاب هستند، فرصت نیست که به همهی آنها اشاره کنیم و به چند شخصیت بسنده میکنیم. امیدوارم خودتان با دیدن مجموعه با بقیهشان آشنا شوید. در این قسمت تلاش شده شخصیتهایی از نژادهای خاص و با ویژگیهای متفاوت و مطابق سلیقهی نگارنده معرفی شوند.
ایچیگو کوروساکی:
«اینکه فقط زنده باشی، بیمعنیه. اینکه فقط بجنگی، بیمعنیه. من میخوام پیروز شم.»
قهرمان اصلی داستان جوانی است 15 ساله با موهای نارنجی. او که از کودکی توانای دیدن ارواح را دارد، از دید دیگران فردی است که به فضای خالی خیره میشود و گهگاه با خودش صحبت میکند. در نه سالگی، ایچیگو که هنوز نمیتواند ارواح را از انسانهای عادی تمیز دهد، دختری را کنار رودخانه میبیند که در نظر او قصد خودکشی دارد. پس ایچیگو بیتوجه به حرف مادرش، میرود تا دختر را منصرف کند، غافل از آن که دختر تلهای است از سوی یک هالو. ناتوان از گرفتن دختر، ایچیگو بیهوش بر زمین میافتد و زمانی که به هوش میآید، جنازهی مادرش را میبیند که روی او افتاده و غرق خون است. این حادثه نقطهی عطف زندگی ایچیگوست و باعث میشود، میل به حفاظت از دیگران و توجه به آنها در وجودش رشد کند و به مهمترین ویژگی شخصیتیاش تبدیل شود.
پس از آن که قدرت روکیا به ایچیگو منتقل میشود، ایچیگو برای اولین بار در زندگیش احساس میکند که بالاخره قدرت لازم برای محافظت از دیگران را بدست آورده و به همین خاطر خود را وامدار روکیا میداند و به سبب همین دین است که برای نجات او، به جامعهی ارواح میرود و نظم حاکم بر آن و فرماندهانش را به چالش میکشد.
ایچیگو که قدرتش (توانی که با شمشیر روکیا به او منتقل شده) را با ضربهی شمشیر بیاکویا کوچیکی [12] از دست داده، با کمک کیسوکه اوراهارا [13] با گذراندن مراحلی سخت و خطرناک، موفق میشود قدرت خاص خدای مرگی خود را بیدار کند. اما همهچیز بیمشکل پیش نمیرود. در طی گذراندن این مراحل، بخشی از روح ایچیگو شکل هالو به خود میگیرد و در زمانهایی که ایچیگو قدرت لازم را ندارد، بر جسم و جانش مستولی شده و دیوانه وار، دست به کشتار و مبارزه میزند.
همین بیدار شدن هالوی درون باعث میشود ایچیگو همیشه در دو میدان مبارزه کند: 1-در دنیای بیرون و برای دفاع و محافظت از عزیزانش 2- در دنیای درون برای حفظ قدرت تفکر و ارادهاش.
جنگهای درونی ایچیگو جنگهایی است که هر انسانی آنها را تجربه کرده است. نبردی که پایانی ندارد، دشمنی که با دیدن کوچکترین نقطهضعفی حمله میکند. نبرد برای مالکیت و فرمانروایی سرزمینی به نام بدن.
ایچیگو با پیشرفت داستان قویتر و قویتر شده و همچنین شناختش از خود و دیگران بهتر میشود. ایچیگو قهرمانی است که با دیدهی تردید به خودش نگاه میکند، اما در انجام آن چه باید انجام شود کوچکترین تردیدی نمیکند و حاضر است بهای آن را، هر چه که باشد، بپردازد.
او یک جنگجوی بالفطره است و عموماً راه صدساله را یکشبه طی میکند. شمشیر او خود به خود و به دلیل قدرت روحی بسیار زیادش همیشه در مرحلهی شیکای [14] است. او یاد میگیرد به خوبی با زانپاکتویش [15] (شمشیر خاص خدایان مرگ) ارتباط برقرار کند و برخلاف دیگر جنگجویان که با رنج سالها تمرین میتوانند به بالاترین حد قدرت یک خدای مرگ، یعنی بانکای برسند، در سه روز این قدرت را کسب میکند.
تیزهوشی و قدرت روحی بالا به همراه ارادهی عموماً تزلزل ناپذیرش باعث میشود همه به او ایمان داشته باشند. گرچه او نیز ضعفهایی دارد. چیزی از استراتژی نمیفهمد و همیشه پیش از فکر کردن عمل میکند و برای محافظت از دیگران، جانش را دائماً به خطر میاندازد و پر واضح است که ایچیگو یکی از شخصیتهای محبوب من است.
روکیا کوچیکی:
«در جنگ، کسانی که دست و پا گیرند، آدمهایی نیستند که قدرت ندارند، کسانیاند که اراده و انگیزهی کافی ندارند.»
اولین خدای مرگی که در داستان معرفی میشود، دختری کوتاهقد با موهای مشکی و چشمان بنفش-آبی، که یک کیمونوی مشکی ساده بر تن دارد و شمشیری به کمر حمایل کرده. این شخصیت، روکیا کوچیکی، یکی از قویترین شخصیتهای داستان و از قهرمانان آن به شمار میآید.
روکیا کوچیکی خدای مرگی است که برای محافظت از شهر کاراکورا -زادگاه ایچیگو- انتخاب شده و کسی است که برای نخستین بار به ایچیگو قدرت یک خدای مرگ را میدهد. او دختری جدی و مغرور و یک جنگجوی تمامعیار است. گرچه یکی از آرکهای داستان به نجات او اختصاص یافته، از آن نوع شخصیتهای دختری که همیشه باید نجاتشان داد نیست. او به خوبی مبارزه میکند و در به کاربردن کیدو و شمشیر مهارت بسیار دارد.
شمشیر او پس از ارتقا به سطح شیکای، تغییر شکل داده و به یکی از زیباترین زانپاکتوهای جامعهی ارواح تبدیل میشود. زانپاکتویی با قدرت کنترل یخ.
روکیا دختری تواناست که خانوادهی کوچیکی، یکی از چهار خانوادهی بزرگ و نجیبزاده در جامعهی ارواح، او را به عضویت میپذیرد و پس از آن روکیا خواهر خواندهی بیاکویا کوچیکی، رئیس این خاندان و فرماندهی جوخهی ششم میشود. دلیل این کار با پیشرفت داستان مشخص میشود.
با پیشرفت داستان، روکیا به یکی از بهترین دوستان ایچیگو تبدیل میشود. کسی که میتواند به راحتی تردیدهای درونی او را بفهمد و زمانی که هیچکس نمیتواند آرامش کند، به سادگی امید او را بازگرداند. و این کار را عموماً با کتک زدن ایچیگو و گفتن سخنانی کوتاه، خشن و پرمغز انجام میدهد. روکیا دختری شاد، جدی و کمحرف است و عادت دارد برای بهتر توضیح دادن یک موضوع از نقاشی استفاده کند. نقاشیهایی که خوب نیست و ایچیگو به همین دلیل مسخرهاش میکند.
او برای قوانین و آداب و رسوم احترام زیادی قائل است و وظایفش را به خوبی انجام میدهد، اما نمیگذارد قوانین مانع آن بشود که کاری را که باید، انجام ندهد. او که قابلیت معاون شدن در جوخهی خود را دارد، به دلیل اعمال نفوذ برادرش -که نمیخواهد جان روکیا به خطر بیفتد- یک افسر ساده است و بجز اشرافزادگیش مقام خاصی ندارد. گرچه با پیشرفت داستان، این مسئله تغییر میکند.
اوریو ایشیدا [16]:
«من به این دلیل تو را نکشتم که پیغامی برای رئیست ببری. به او بگو کوینچی [17] اینجاست، و واقعیت این است که به جای ترسیدن از خدایان مرگ، باید از کوینچیها بترسد.»
اوریو ایشیدا مانند ایچیگو پسری 15 ساله است و با او هممدرسهای است. نسبتاً بلندقد و با موهای مشکی. عینکی هم بر چشم دارد. او جوانی باهوش، کمحرف و منزوی است که در داستان به عنوان آخرین کوئینچی معرفی میشود. کوئینچیها انسانهایی با توانایی خاص هستند که مانند خدایان مرگ با هالوها مبارزه میکنند. سلاح او برخلاف خدایان مرگ که از شمشیر استفاده میکنند، تیر و کمان است. کمانی که تیرهایش انرژی خاصی دارند. کوینچیها به دلیل تاریخ تلخ و دردناکی که داشتند، از خدایان مرگ متنفر هستند و ایشیدا که آخرین بازماندهی آنان است، زمانی که متوجه قدرت جدید ایچیگو میشود، همین کینه را در دل دارد.
ایشیدا یک انسان تیزبین است که میتواند به سرعت شرایط اطراف را تحلیل کند و مطابق با آن به خوبی تصمیم بگیرد. او استراتژیست نسبتاً خوبی است و بر تواناییهایش تسلط بسیار مناسبی دارد. دقتش بالاست و جنگجویی مغرور و تواناست. همچنین عضو کلوپ کاردستی بوده و در دوخت و دوز استعداد ویژهای دارد. سلیقهی خاصش در طراحی لباس یکی از موضوعات طنز داستان به شمار میآید.
ایچیگو با صداقت ذاتیاش میتواند ایشیدا را از یک دشمن به یک متحد قابل اعتماد تبدیل کند و گرچه ایشیدا به دلیل غرور و تعصبش هرگز سخنی از دوستی بر زبان نمیآورد، اما ایچیگو و دیگران میدانند هرگاه مشکلی بوجود بیاید، میتوانند روی کمک ایشیدا حساب کنند.
کیسوکه اوراهارا:
در جایی خطاب به ایچیگو میگوید: «تنها چیزی که در شمشیرت منعکس شده، ترس است. وقتی ضربهای را دفع میکنی، میترسی کشته بشوی. زمانی که حمله میکنی، میترسی که کسی را بکشی. حتا زمانی که از کسی محافظت میکنی، میترسی که آنها بمیرند. بله، شمشیر تو فقط از ترس مطلق حرف میزند. چیزی که در جنگ به آن احتیاج است، ترس نیست. از ترس هیچچیز به دست نمیآید. وقتی که ضربهای را دفع میکنی: «نمیگذارم آنها به من آسیب برسانند.» اگر از کسی دفاع میکنی: «نمیگذارم آنها بمیرند.» وقتی حمله میکنی: «تو را میکشم»...»
باز هم یکی از قویترین شخصیتهای بلیچ که به ظاهر، مغازهداری سودجو و نهچندان خوشجنس است که از هر شرایطی برای نفع شخصی استفاده میکند. او عموماً شوخ و سهلانگار به نظر میرسد، اما در پشت این چهره مردی مرموز، جدی و باهوش، در واقع بسیار بسیار باهوش پنهان شده که جامعهی ارواح وجودش را خوش ندارد.
مشتریان اصلی او خدایان مرگی هستند که برای رفت و آمد در دنیای انسانها و برقراری ارتباط با آنها به محصولات فروشگاه او نیاز دارند.
او کسی است که به ایچیگو کمک میکند تا قدرتش را به دست بیاورد و همچنین روزها با او مبارزه میکند تا ایچیگو بتواند شیوهی جنگ را یاد بگیرد و با زانپاکتویش ارتباط برقرار کند. میتوان به نوعی او را استاد ایچیگو خواند.
کیسوکه اوراها مردی است با گذشتهای نامعلوم که مانند خدایان مرگ از زانپاکتو استفاده میکند؛ اما برخلاف آنها که کیمونویی سیاه برتن دارند، تونیک شلواری سبز به تن دارد با ردایی که رنگی متضاد با ردای کاپیتانها دارد. او گرچه در دنیای انسانها زندگی میکند، اما اطلاعات دقیقی از وقایع جامعهی ارواح دارد و گذشته او را با بسیاری از اعضای آن پیوند میزند. پیوندی که برای خیلی از آنها شاید خوشایند نباشد.
او بسیار مؤدبانه صحبت میکند، اما میتواند بعضاً با همان لحن مؤدبانه کنایهآمیز حرف بزند. هر زمان که حادثهی مهمی در حال رخ دادن است، میتوان او را دید که کناری ایستاده است. کیسوکه اوراهارا کمتر در مسائل دخالت میکند و همیشه کمتر از آن چه میداند اطلاعات میدهد؛ و گرچه همیشه نقش مهمی ایفا میکند، کمتر دست به عمل میزند و نقش کاتالیزور را دارد و دیگران را وا میدارد که آگاهانه یا ناآگاهانه کاری را که او میخواهد انجام دهند. همین ویژگی باعث میشود بارها و بارها همه به او به عنوان فردی قابل اعتماد شک کنند.
ضد قهرمان:
«اعتماد کردن به دیگران، مانند تکیه کردن به آنهاست. کاری که افراد ضعیف انجام میدهند. ما به آن احتیاجی نداریم»
«من جان شما را نمیگیرم. با نیرویی که دارید، حتا به سختی میتوانید با این زخمها هشیاریتان را حفظ کنید. همینجا بمانید. عاجز و شکستخورده و خوب نگاه کنید که چگونه این جنگ به پایان خود نزدیک میشود.»
از آنجایی که بردن نام این شخصیت لذت 80-90 قسمت اول مجموعه را ضایع میکند، از این شخصیت فوقالعاده با نام مستعار Badman یاد میکنیم. این شخصیت یکی از بهترین و قویترین ضدقهرمانهایی است که تا به حال دیدهام. او بسیار باهوش، نیرومند، خوددار و دقیق است. مؤدب است و افراد را به گونهای مناسب مخاطب قرار میدهد. مثل شخصیتهای منفی بسیاری از داستانهای قهرمانمحور، موجودی روانی، آدمکش و بیمنطق و... نیست. او گرچه از کشتن ابایی ندارد و با خونسردی هر کسی را که مانعش شود میکشد، اما برای شمشیر و شأنش احترام زیادی قائل است. از این که فردی باهوش یا قدرتمند برابرش ظاهر شود، لذت میبرد و با او به شیوهی خود، مبارزه میکند و عموماً دشمنش را در هم میشکند.
این شخصیت بسیار کاریزماتیک است. ضعفهای انسانها را به خوبی میشناسد و از نقطهضعف آنها برضدشان استفاده میکند. او میتواند نیرومندترین آرانکارها را رام خود کند و فرماندهای است که زیردستانش مقهور قدرتش هستند. او برای دوستی و اعتماد و... ارزشی قائل نیست. به راحتی متحدانش را از دم تیغ میگذارند یا به موقعیتهای خطرناک میفرستد.
این فرد، توانی دو برابر توان یک کاپیتان دارد و قدرت زانپاکتوی او ایجاد هیپنوتیزم کامل است. او که توانسته طی دهها سال زندگی به عنوان فردی مهم در جامعهی ارواح، اعتماد همه را به خود جلب کند، به سادگی و با استفاده از قدرت شمشیرش همه را فریب میدهد و به مسیری که مایل است میکشاند. به طور خاص، این فرد علاقهی زیادی به ایچیگو دارد و مایل است میزان پیشرفت او را ببیند.
داستان:
این داستان، در هر دو قالب انیمه و مانگا، به نظر من در حد خود بینظیر است.
تایتو کوبه، مهارت فوقالعادهای در تیپسازی و خلق شخصیتهای جذاب - چه از لحاظ قیافه و چه از نظر شخصیت- دارد. سبک نقاشی و قاببندی او بسیار خوب و تأثیرگذار است. با توجه به اینکه داستان یک داستان اکشن و حادثهای است، این که قاببندی و دکوپاژ تصاویر به گونهای باشد که شیوهی حرکت و هیجان موجود در صحنهی نبرد به خواننده منتقل شود، خیلی مهم است و تایتو کوبه توانسته به خوبی از پس این کار بربیاید. او از خطوط صاف زیاد استفاده میکند و اینکار یک نظم خوب به تصاویر میدهد. خودش را بیدلیل درگیر تصاویر پسزمینه و جزئیات آن نمیکند و چیزی که برایش مهم است، شخصیتهاست. برای مثال، اگر مانگای ناروتو را خوانده باشید و نگاهی جزیی به مانگای بلیچ بیندازید، میتوانید تفاوتی را که میگویم به خوبی احساس کنید. من به شخصه شیوهی تایتو کوبه را بیشتر میپسندم.
انیمه بسیار به مانگا وفادار است و میتوان دید که جنگها تا آنجا که ممکن بوده به فضای مانگا نزدیک است. صداگذاریها و موسیقی کار هم بسیار خوب است. البته من موسیقی متن را به موسیقیهای تیتراژها ترجیح میدهم گرچه آنها هم طرفداران خودشان را دارند.
انیمه عموماً بعد از تمام شدن هر آرک، یک فیلر دارد که معمولاً 50 قسمت به بالا هستند و در این فیلرها خواننده ارتباط بیشتری با شخصیتها برقرار میکند. البته گفتنی است که بعضی از قسمتهای این فیلرها چندان جذاب نیستند. انیمه بیشتر از مانگا کمدی است و به طور خاص در انتهای هر قسمت یک بخش 30 ثانیهای دارد که بسیار بسیار بسیار خندهدار است و تمام ابهت شخصیتها را برای شما زیر سؤال میبرد.
علاوه بر شخصیتپردازی بسیار خوب، خلاقیت نویسنده و اصیل بودن حوادث آن، نقطهی قوت دیگر بلیچ است. برای مثال، همهی ما در انیمهها یا مانگاهای دیگر دیدهایم که افرادی هستند که با شمشیرشان، مثلاً میتوانند آتش را فرا بخوانند و با چرخش شمشیر خود، جایی را به آتش بکشند و یا از اژدهای یخی یا آبی استفاده کنند. این تمی است که در بسیاری از داستانهای اکشن ژاپنی دیده میشود و به ظاهر در بلیچ هم چنین اتفاقی در حال رخ دادن است. نبوغ تایتو کوبه آن است که از این تم تکراری برای رسیدن به چیزی منحصر به فرد استفاده میکند و آن فلسفهی زانپاکتو است. شمشیری که تنها خدایان مرگ در اختیار دارند... یا حداقل قرار است که این گونه باشد!
هر خدای مرگ یک زانپاکتوی منحصر به فرد دارد که روح خدای مرگ، پایهی قدرت و نوع آن است. یک خدای مرگ زمانی که نام زانپاکتوی خود را یاد میگیرد، این توان را پیدا میکند که با آن ارتباط برقرار کند و پس از آن میتوانند به یاری یکدیگر قویتر و قویتر شوند. اسم زانپاکتو نام روان زندهایست که به شمشیر توان میدهد و نیرویش را به خدای مرگی که آن را در دست دارد، ارزانی میکند.
این روان در دنیای درونی خدای مرگ زندگی میکند و خدای مرگ میتواند با مدیتیشن وارد آن دنیا شده و با شمشیرش ارتباط برقرار کند. بسته به نوع شخصیت و ویژگیهای فردی، قابلیت زانپاکتوها هم متفاوت است. هر زانپاکتو به صورت بالقوه میتواند سه فرم داشته باشد: حالت عادی که مانند یک شمشیر ساده به نظر میرسد. شیکای که یک سطح بالاتر است و خدای مرگ میتواند از قدرتهای خاص شمشیرش استفاده کند و معمولاً در این حالت شکل شمشیر نیز تغییر میکند. و در نهایت بانکای، بالاترین سطحی که یک خدای مرگ میتواند به آن دست پیدا کند و فقط افراد انگشتشماری میتوانند به این مرحله برسند. این سطح بالاترین سطح قدرت است و عموماً صاحب شمشیر در این حالت به قدرتی خارقالعاده دست پیدا میکند. البته گفتنش خالی از لطف نیست که تایتو کوبه بسیار زیباتر از من به این مسئله پرداخته. همین مسئلهی زانپاکتوها و تنوع جنگها را بسیار زیبا کرده است.
نکتهی دیگر دیالوگهای زیبای این مجموعه است. دیالوگها بسیار روان و طبیعی هستند و به موقع از شوخی به جدی و از غمگین به شاد تغییر میکنند. دیالوگهای باعث شده داستان عمیقتر از داستانهای شونن ساده باشد.
در حالت کلی اگر از داستانهای شونن و پرهیجان خوشتان میآید، اگر به فانتزی و جنگ با شمشیر علاقه دارید، اگر مایلید یکی از پرطرفدارترین انیمههای روز را ببینید و لذت ببرید، این انیمه و مانگای فوقالعاده به شما پیشنهاد میشود.در بلیچ چه میگذرد!
مانگا: انیمه:
نویسنده: تایتو کوبه [1] کارگردان: آبه نوریوکی [2]
وضعیت: ادامهدار وضعیت: ادامهدار
تعداد قسمتها: 51 جلد، 462 قسمت تعداد قسمتها: 338 قسمت
ژانر: اکشن، ماجراجویی، دارم، شونن، ماوراءالطبیعه ژانر: اکشن، کمدی، درام، ماوراء الطبیعه
خلاصه داستان:
ایچیگو کوروساکی [3] پسر جوانی است که توانایی دیدن ارواح را دارد. همین ویژگی به او این امکان را میدهد که روکیا کوچیکی [4]، یک خدای مرگ [5](شینیگامی)، را ببیند. روکیا خدای مرگی است که در شهر کاراکورا [6] انجام وظیفه میکند و روانهای پاک را به جامعهی ارواح [7] و ارواح خبیث - یا آن طور که در داستان به آنها اشاره شده، هالوها [8] - را پاکسازی میکند.
این دیدار افتادن آهستهی سنگی کوچک است که موجب ریزش بهمنی بزرگ میشود: ایچیگو روکیا را میبیند. روکیا تلاش میکند هالویی را که به خانوادهی ایچیگو حمله کرده، از بین ببرد. روکیا زخمی میشود و هالو به خواهران ایچیگو دست پیدا میکند؛ ایچیگو بیثمر تلاش میکند تا آنها را نجات دهد. روکیا به عنوان آخرین گزینهی موجود به ایچیگو میگوید که به او اعتماد کند و شمشیرش را به بدن ایچیگو فرو میکند. نتیجه، انتقال تمامی قدرت روکیا به ایچیگو است: ایچیگو دیگر یک انسان-خدای مرگ است.
با گذر زمان روکیا روز به روز قدرتش را از دست میدهد و در نقطهی مقابل، ایچیگو روزانه قویتر و قویتر میشود. او به تدریج جای روکیا را پر میکند و بار وظایف او را به دوش میکشد و دقیقاً زمانی که آنها خود را با شرایط تطبیق دادهاند، دو خدای مرگ به شهر کاراکورا میآیند تا روکیا را دستگیر کرده و به جامعهی ارواح ببرند تا اعدام شود؛ چون روکیا با انتقال قدرتش به یک انسان، گناهی بزرگ مرتکب شده است.
همین دو نفر هستند که قدرت بخشیده شده از سوی روکیا به ایچیگو را از بین برده و او را به صورت یک انسان ناتوان و زخمخورده بر زمین تنها میگذارند و به بعدی دیگر میروند.
یکی از این دو نفر، پس از آن که در نبرد ایچیگو را شکست داده و او را زخمی کرده است، به او میگوید: «تو کندی، حتا در زمین خوردنت هم کندی.» و او را ناتوان و با غروری جریحهدار شده، رها میکند.
ایچیگو برای جبران مهربانی روکیا، علیرغم توانایی نداشتهاش سوگند میخورد که جان او را نجات دهد. حتا اگر لازم باشد نظم جامعهی ارواح را از بین ببرد. حتا اگر لازم باشد با تمام فرماندهان بجنگد. حتا اگر در راه بدست آوردن قدرت نبرد، تا پای مرگ پیش برود... حتا اگر تبدیل شدن به یک هالو، کمترین خطری باشد که تهدیدش میکند. و این آغاز راهی است طولانی که وی در پیش رو دارد.
شاید جملات کنپاچی زاراکی [9]، یکی از قویترین فرماندهان جامعهی ارواح، خطاب به ایچیگو توصیف دقیقی باشد از راهی که این قهرمان دوست داشتنی قدم به آن میگذارد:
«تو به دنبال دلیلی برای جنگیدن میگردی؟ چرا این مسئله را نمیپذیری که تو جویای جنگی؟ تو خواهان قدرتی. اینطور نیست ایچیگو؟ هر کسی که در جستجوی قدرت است، بدون استثنا طالب جنگ است. تو میجنگی که قویتر بشوی؟ یا این که قدرت بیشتر میخواهی تا بتوانی بجنگی؟ من نمیتوانم این را برایت بگویم. تنها چیزی که از آن به خوبی مطلعم، این است که افرادی مثل ما این گونه به دنیا آمدهاند. ما برای جنگیدن به دنیا آمدهایم. غریزهات، تو را به سوی جنگهای جدید خواهد کشاند و این تنها راهی است که تو داری. تنها راه برای قویتر شدن. بجنگ ایچیگو! اگر تو قدرتی میخواهی که بتوانی با آن دشمنت را کنترل کنی، شمشیری که در دست داری را بیرون بکش و او را بکش. این تنها گزینهای است که داری. این مسیری است که پیش رو داری و آن را پشت سر گذاشتهای.»
شخصیتها:
اگر بخواهیم به یکی از نقاط قوت بلیچ، که آن را از سایر داستانهای شونن متفاوت کرده اشاره کنیم، ناگزیر باید از شخصیتپردازی فوقالعاده قدرتمند آن صحبت کنیم. داستان سرشار از شخصیتهای قوی، متفاوت و قابل احترام است.
شاید بتوان کاراکترهای داستان را به سه گروه دستهبندی کرد: انسانها، خدایان مرگ، هالوها/ آرانکارها [10]. البته هرچه در داستان بیشتر پیش برویم، میبینیم شخصیتهایی هستند که این مرزها را میشکنند. بهترین نمونهاش خود ایچیگو است که در ابتدای داستان یک انسان-خدای مرگ به حساب میآید.
نکتهای که برای من در این داستان بسیار جذاب است، این است که برخلاف بیشتر داستانهای شونن و حتا فیلمهای اکشن/حادثهای که کاراکترها –به جز کاراکترهای اصلی- بیشتر «تیپ» هستند تا شخصیت، این داستان کمتر از تیپ استفاده کرده و مخاطب را به خوبی با شخصیتهایش، نقاط ضعف و قدرتشان، گذشته و انگیزههایشان آشنا میکند. البته باید به این مسئله هم توجه کرد که تایتو کوبه یک راوی بسیار خسیس و باحوصله است. هیچوقت به مخاطب اطلاعات اضافی نمیدهد. هیچوقت نمیگذارد فکر کنید یک شخصیت را به تمامی میشناسید. همیشه معماهای کوچک و بزرگی وجود دارند که ذهن بیننده یا خواننده را درگیر شخصیت میکند و او را مشتاق میکند بیشتر و بیشتر با داستان همگام شود.
دید تایتو کوبه به انسانها و ضعفهایشان یک دید صفر و یکی نیست. هیچگاه در داستان شما با یک شخصیت صد در صد سیاه روبرو نیستید. همان طور که قهرمانان داستان هم بدون ایراد نیستند. شما نمیتوانید از ضدقهرمانان متنفر باشید. در واقع نه تنها نمیتوانید متنفر باشید بلکه، شخصیت آنها به گونهای تعریف شده است که برایشان احترام زیادی نیز قائل میشوید. البته پیشرفت داستان نقش مهمی در این شناخت دارد. با این همه راوی شما را آن قدر درگیر ضدقهرمانان نمیکند که نخواهید شکست بخورند.
ضدقهرمانان این داستان، جنگجویانی مغرور و قدرتمندند که به دلایل خاص خود پا به میدان نبرد میگذارند و خودخواسته میجنگند. در این داستان تأکید زیادی بر ارادهی فردی و تصمیمات آنها شده است. برخلاف ناروتو [11] که تقدیر و سرنوشت نقش مهمی در زندگی دارد، شخصیتهای بلیچ دستبسته نیستند و حتا زمانی که تقدیر، سرنوشتی اجتنابناپذیر برایشان رقم میزند، با سری افراشته با آن روبرو میشوند.
تایتو کوبه به خوبی شخصیتها را با نخ حوادث به هم متصل میکند. به جا از فلشبک استفاده میکند و خاطراتی را بیان میکند که دری جدید روی شناخت شخصیت بر مخاطب میگشاید. همچنین تخصص او در این است که شخصیتهایش را به سخره بگیرد. این مورد بیشتر در انیمه دیده میشود. شخصیتهایی که در داستان بسیار قابل احترام، کاریزماتیک و ستودنی هستند، بعضاً در داستان و عموماً در قسمت طنز پایانی داستان، دست به اقداماتی میزنند که مخاطب را به خنده میاندازد و یادآوری میکند آنها هرچند بسیار بزرگند اما علایق، ضعفها و عادات خاص خود را دارند.
قهرمانان: از آنجا که قهرمانان این داستان بسیار زیاد و همچنین جذاب هستند، فرصت نیست که به همهی آنها اشاره کنیم و به چند شخصیت بسنده میکنیم. امیدوارم خودتان با دیدن مجموعه با بقیهشان آشنا شوید. در این قسمت تلاش شده شخصیتهایی از نژادهای خاص و با ویژگیهای متفاوت و مطابق سلیقهی نگارنده معرفی شوند.
ایچیگو کوروساکی:
«اینکه فقط زنده باشی، بیمعنیه. اینکه فقط بجنگی، بیمعنیه. من میخوام پیروز شم.»
قهرمان اصلی داستان جوانی است 15 ساله با موهای نارنجی. او که از کودکی توانای دیدن ارواح را دارد، از دید دیگران فردی است که به فضای خالی خیره میشود و گهگاه با خودش صحبت میکند. در نه سالگی، ایچیگو که هنوز نمیتواند ارواح را از انسانهای عادی تمیز دهد، دختری را کنار رودخانه میبیند که در نظر او قصد خودکشی دارد. پس ایچیگو بیتوجه به حرف مادرش، میرود تا دختر را منصرف کند، غافل از آن که دختر تلهای است از سوی یک هالو. ناتوان از گرفتن دختر، ایچیگو بیهوش بر زمین میافتد و زمانی که به هوش میآید، جنازهی مادرش را میبیند که روی او افتاده و غرق خون است. این حادثه نقطهی عطف زندگی ایچیگوست و باعث میشود، میل به حفاظت از دیگران و توجه به آنها در وجودش رشد کند و به مهمترین ویژگی شخصیتیاش تبدیل شود.
پس از آن که قدرت روکیا به ایچیگو منتقل میشود، ایچیگو برای اولین بار در زندگیش احساس میکند که بالاخره قدرت لازم برای محافظت از دیگران را بدست آورده و به همین خاطر خود را وامدار روکیا میداند و به سبب همین دین است که برای نجات او، به جامعهی ارواح میرود و نظم حاکم بر آن و فرماندهانش را به چالش میکشد.
ایچیگو که قدرتش (توانی که با شمشیر روکیا به او منتقل شده) را با ضربهی شمشیر بیاکویا کوچیکی [12] از دست داده، با کمک کیسوکه اوراهارا [13] با گذراندن مراحلی سخت و خطرناک، موفق میشود قدرت خاص خدای مرگی خود را بیدار کند. اما همهچیز بیمشکل پیش نمیرود. در طی گذراندن این مراحل، بخشی از روح ایچیگو شکل هالو به خود میگیرد و در زمانهایی که ایچیگو قدرت لازم را ندارد، بر جسم و جانش مستولی شده و دیوانه وار، دست به کشتار و مبارزه میزند.
همین بیدار شدن هالوی درون باعث میشود ایچیگو همیشه در دو میدان مبارزه کند: 1-در دنیای بیرون و برای دفاع و محافظت از عزیزانش 2- در دنیای درون برای حفظ قدرت تفکر و ارادهاش.
جنگهای درونی ایچیگو جنگهایی است که هر انسانی آنها را تجربه کرده است. نبردی که پایانی ندارد، دشمنی که با دیدن کوچکترین نقطهضعفی حمله میکند. نبرد برای مالکیت و فرمانروایی سرزمینی به نام بدن.
ایچیگو با پیشرفت داستان قویتر و قویتر شده و همچنین شناختش از خود و دیگران بهتر میشود. ایچیگو قهرمانی است که با دیدهی تردید به خودش نگاه میکند، اما در انجام آن چه باید انجام شود کوچکترین تردیدی نمیکند و حاضر است بهای آن را، هر چه که باشد، بپردازد.
او یک جنگجوی بالفطره است و عموماً راه صدساله را یکشبه طی میکند. شمشیر او خود به خود و به دلیل قدرت روحی بسیار زیادش همیشه در مرحلهی شیکای [14] است. او یاد میگیرد به خوبی با زانپاکتویش [15] (شمشیر خاص خدایان مرگ) ارتباط برقرار کند و برخلاف دیگر جنگجویان که با رنج سالها تمرین میتوانند به بالاترین حد قدرت یک خدای مرگ، یعنی بانکای برسند، در سه روز این قدرت را کسب میکند.
تیزهوشی و قدرت روحی بالا به همراه ارادهی عموماً تزلزل ناپذیرش باعث میشود همه به او ایمان داشته باشند. گرچه او نیز ضعفهایی دارد. چیزی از استراتژی نمیفهمد و همیشه پیش از فکر کردن عمل میکند و برای محافظت از دیگران، جانش را دائماً به خطر میاندازد و پر واضح است که ایچیگو یکی از شخصیتهای محبوب من است.
روکیا کوچیکی:
«در جنگ، کسانی که دست و پا گیرند، آدمهایی نیستند که قدرت ندارند، کسانیاند که اراده و انگیزهی کافی ندارند.»
اولین خدای مرگی که در داستان معرفی میشود، دختری کوتاهقد با موهای مشکی و چشمان بنفش-آبی، که یک کیمونوی مشکی ساده بر تن دارد و شمشیری به کمر حمایل کرده. این شخصیت، روکیا کوچیکی، یکی از قویترین شخصیتهای داستان و از قهرمانان آن به شمار میآید.
روکیا کوچیکی خدای مرگی است که برای محافظت از شهر کاراکورا -زادگاه ایچیگو- انتخاب شده و کسی است که برای نخستین بار به ایچیگو قدرت یک خدای مرگ را میدهد. او دختری جدی و مغرور و یک جنگجوی تمامعیار است. گرچه یکی از آرکهای داستان به نجات او اختصاص یافته، از آن نوع شخصیتهای دختری که همیشه باید نجاتشان داد نیست. او به خوبی مبارزه میکند و در به کاربردن کیدو و شمشیر مهارت بسیار دارد.
شمشیر او پس از ارتقا به سطح شیکای، تغییر شکل داده و به یکی از زیباترین زانپاکتوهای جامعهی ارواح تبدیل میشود. زانپاکتویی با قدرت کنترل یخ.
روکیا دختری تواناست که خانوادهی کوچیکی، یکی از چهار خانوادهی بزرگ و نجیبزاده در جامعهی ارواح، او را به عضویت میپذیرد و پس از آن روکیا خواهر خواندهی بیاکویا کوچیکی، رئیس این خاندان و فرماندهی جوخهی ششم میشود. دلیل این کار با پیشرفت داستان مشخص میشود.
با پیشرفت داستان، روکیا به یکی از بهترین دوستان ایچیگو تبدیل میشود. کسی که میتواند به راحتی تردیدهای درونی او را بفهمد و زمانی که هیچکس نمیتواند آرامش کند، به سادگی امید او را بازگرداند. و این کار را عموماً با کتک زدن ایچیگو و گفتن سخنانی کوتاه، خشن و پرمغز انجام میدهد. روکیا دختری شاد، جدی و کمحرف است و عادت دارد برای بهتر توضیح دادن یک موضوع از نقاشی استفاده کند. نقاشیهایی که خوب نیست و ایچیگو به همین دلیل مسخرهاش میکند.
او برای قوانین و آداب و رسوم احترام زیادی قائل است و وظایفش را به خوبی انجام میدهد، اما نمیگذارد قوانین مانع آن بشود که کاری را که باید، انجام ندهد. او که قابلیت معاون شدن در جوخهی خود را دارد، به دلیل اعمال نفوذ برادرش -که نمیخواهد جان روکیا به خطر بیفتد- یک افسر ساده است و بجز اشرافزادگیش مقام خاصی ندارد. گرچه با پیشرفت داستان، این مسئله تغییر میکند.
اوریو ایشیدا [16]:
«من به این دلیل تو را نکشتم که پیغامی برای رئیست ببری. به او بگو کوینچی [17] اینجاست، و واقعیت این است که به جای ترسیدن از خدایان مرگ، باید از کوینچیها بترسد.»
اوریو ایشیدا مانند ایچیگو پسری 15 ساله است و با او هممدرسهای است. نسبتاً بلندقد و با موهای مشکی. عینکی هم بر چشم دارد. او جوانی باهوش، کمحرف و منزوی است که در داستان به عنوان آخرین کوئینچی معرفی میشود. کوئینچیها انسانهایی با توانایی خاص هستند که مانند خدایان مرگ با هالوها مبارزه میکنند. سلاح او برخلاف خدایان مرگ که از شمشیر استفاده میکنند، تیر و کمان است. کمانی که تیرهایش انرژی خاصی دارند. کوینچیها به دلیل تاریخ تلخ و دردناکی که داشتند، از خدایان مرگ متنفر هستند و ایشیدا که آخرین بازماندهی آنان است، زمانی که متوجه قدرت جدید ایچیگو میشود، همین کینه را در دل دارد.
ایشیدا یک انسان تیزبین است که میتواند به سرعت شرایط اطراف را تحلیل کند و مطابق با آن به خوبی تصمیم بگیرد. او استراتژیست نسبتاً خوبی است و بر تواناییهایش تسلط بسیار مناسبی دارد. دقتش بالاست و جنگجویی مغرور و تواناست. همچنین عضو کلوپ کاردستی بوده و در دوخت و دوز استعداد ویژهای دارد. سلیقهی خاصش در طراحی لباس یکی از موضوعات طنز داستان به شمار میآید.
ایچیگو با صداقت ذاتیاش میتواند ایشیدا را از یک دشمن به یک متحد قابل اعتماد تبدیل کند و گرچه ایشیدا به دلیل غرور و تعصبش هرگز سخنی از دوستی بر زبان نمیآورد، اما ایچیگو و دیگران میدانند هرگاه مشکلی بوجود بیاید، میتوانند روی کمک ایشیدا حساب کنند.
کیسوکه اوراهارا:
در جایی خطاب به ایچیگو میگوید: «تنها چیزی که در شمشیرت منعکس شده، ترس است. وقتی ضربهای را دفع میکنی، میترسی کشته بشوی. زمانی که حمله میکنی، میترسی که کسی را بکشی. حتا زمانی که از کسی محافظت میکنی، میترسی که آنها بمیرند. بله، شمشیر تو فقط از ترس مطلق حرف میزند. چیزی که در جنگ به آن احتیاج است، ترس نیست. از ترس هیچچیز به دست نمیآید. وقتی که ضربهای را دفع میکنی: «نمیگذارم آنها به من آسیب برسانند.» اگر از کسی دفاع میکنی: «نمیگذارم آنها بمیرند.» وقتی حمله میکنی: «تو را میکشم»...»
باز هم یکی از قویترین شخصیتهای بلیچ که به ظاهر، م&
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .